من..
 
اشعار زیبا
 
 

 

یاران ناشناخته ام

چون اختران سوخته

چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی

دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.

 

آنگاه، من، که بودم

جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،

چنگ زهم گسیخته زه را

یک سو نهادم

فانوس بر گرفته به معبر در آمدم

گشتم میان کوچه مردم

این بانگ با لبم شررافشان:

آهای !

از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!

خون را به سنگفرش ببینید! ...

این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش

کاینگونه می تپد دل خورشید

در قطره های آن ...

 

 




ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392برچسب:جملات زیبا,اشعار زیبا,شعرنو,شعرکوتاه,شعر, :: 1:52 :: توسط : پیمان فیضی

درباره وبلاگ
لطفا نظر یادتون نره
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان